شبی دگر بود و چراغِ اندیشه روشن، که عقل دید روحِ خسته، پانسمانِ زخمهای کهنهی خویش بگشاده و مرهمی نو بر جراحت نهاده است، تا مبادا عفونتِ غم درونش خانه کند. با خود ؛شفقتی به نرمی نسیم داشت و در خلوت خویش نجوا میکرد. عقل گفت: ای دخترِ کوچکِ درون، حالِ امشبت نیکوتر است؟ چرا خاموشی؟
روح گفت: دیگر مرا ملامت مکن، ای فرزانه. که این نخستین بار است مرا در این قالب و خاکدان، و نخستین بار که چشمِ جانم بر حقیقت گشوده شد. آیا از من بیش از طاقتِ خویش نخواستی؟ 🥺
عقل گفت: نه، ای نازنین. لیک بشنو مرا. ما هر راهی که پند دادی، سپردیم، و هر بار که گمانِ بهبود رفت، زخم از نو خروشید. تا تو در نهاد قوی نگردی، هر مرهمی عبث است، که خطرِ رنج، هنوز بسی است.
آنگه عقل به نرمی ادامه دتد: به یاد آر، چون رازِ برکه نوشتی و آرام نگرفتی، پس حکایتِ سنگ را بازگفتی. چون قلم بر پایان نهاد، دیدی که زخمهای کهنه زیر پوستِ خاموشی، چرکین مانده بودند. دو روز تمام، حالِ ما پریشان بود و خاطر، آکنده از استفراغِ خاطراتِ تلخ. لیک پس از آن، جانت سبک شد و چشمِ دلت شفاف. آری، آن زمان که سکوت باید، سخن گفتی؛ و اینک، ثمرِ آن، اضطراب است. تا چند باید گویم که هر کنش را واکنشی درخور نیست؟
روح، سر فرو افکند و گفت:ببخشا، فرزانه. عقل تبسمی کرد و گفت: اگر امشب باز دلَت بگدازد و زخمَت بنالد، بدان که من اینجايم، در کنارِ تو، با همهی ناتوانی و خستگی، لیک با عشقی کامل و بیزوال...آنگاه دستِ جانِ زخمی را گرفت و گفت: برای شفقت. میفهممت، ای عزیزِ جان.راهت دشوار بود و منزلها پرسنگ.
خطا نکردی که دلت لرزید، که خواستی، که ترسیدی. تو در مکتبِ نخستینِ زیستن بودی، چون طفلی که در گامِ اول، زمین خورد و باز برخاست.این زخمها، نشانِ درد نیستند، بلکه گواهِ نجاتند. هر بار که دردی برمیخیزد، بدان که هنوز حیاتی در رگهاست، و تا زندگی هست، مرهمی نیز خواهد بود.🌱
