| In God We Trust | ܩܝ̇ߺظوܩܣߊܨ ܥܝ ܥܠِ ܩیوܣܨ ܩܩܝ̇ߺوܫܘ | 
خوب است. آنگاه که دیگر در ذهنت با موضوعی دستُ پنجه ُ پاُ پاشنه نرم نمیکنی. آنگاه که آزاد میشوی از بندهای نامرئی قطورِ افکار... راستش ذهن آدم زندان بزرگیست که دشمنان زیادی در آنجا دارد. تمامشان خودیاند... و از جنس فکر... خیال ِ خام، حرفهای ناتمام... یا تبدیل به دوستشان کن یا به خودت عفو بده و از زندان دور شو.
رهیدم ز بندِ اندیشه، ز وسواسِ خیال
گشودم درِ جان را به نسیمِ وصال
چو دل از قفسِ وهم رها شد به شتاب
شنید نغمهی آزادی از آن سویِ زوال
نه خصم منم، نه دوست، در این وادی ذهن
همه سایهی وهمند بر آینهی حال
ببخش ای دل ؛ من ِ خویش را از گنهِ فکر
که رهاییست درونت، نه در آن سویِ سوال ...

به بوسهای نفسی ده، که زندهام از تو
که بیتو نیست مرا تابِ لحظهای، تابی
نسیمِ زلفِ تو آمد ز کویِ جانانم
که برد صبرِ دلم را؛ چو بادهی نابی
گلوت درد میکنه، نمیدونی از سرفههاش دچار شدی یا از دریچههای کولر که دیر بستیشون... به هرحال با همون حسُ حال، داری ریختُ پاش جمع میکنی، روی یه برگ دستمال لولهای، تراشههای مداداش رو ریخته، برمیداری بری که زیر پات چسب نواری کوچیکه میره، با اینکه کوچیکه ولی حالا پات هم درد میکنه. نگاهت میافته به دستمالِ توی دستت، نیمی از تراشهها نیستن... چشمت به فرش میافته :) پخشن روی زمین... نور کنارشون تابیده، قبل از آوردن جارو ، بهشون زل میزنی، نگاهت رو از همون زاویه ثبت میکنی... بعد جمعشون میکنی و بعداز دادن صبحانه دخترت، روی تخت که دراز میکشی، با همون احوال بلند میگی خدایا شکرت... فقط خودت میدونی اون شکر چه دریای عمیقی از عشقه ...

گفتم ای دل صبر کن صبحِ وفا نزدیک بود
هرچه درد از عشق دیدم، مرهمش توحید بود
تیشهی رنجِ جهان، پیکرم را خسته کرد
لیک آن زخمی که زد، چشمهی امید بود
در غبارِ خستگی، نور از جایی رسید
آن سپیدی گر چه کم، از دلِ خورشید بود
لب گشودم شُکر گفتم با دلی از دردِ عشق
خالقِ این درد ُ شُکر، منبعِ هر شید بود
وسط متن نویسی من برگشته میگه این سوسکه دستش تکون میخوره زندهس 🤣 با دختر من فقط شکست مالی رو تجربه خواهی کرد ... عشقی یوخ... تازه با این آهنگ معین داشتم فاز دپرسِ زخمی رو میگرفتم 😂
○ امروز رفته بودم دفتر، میخواستم یه پست بنویسم درباره رنجهایی که بیهوده نبودن، همتانا زخمی کنم ولی قسمت نشد 😂 دخترم مخمو ریخته توی استانبلی هم میزنه🥴
خیلی دلم میخواس منم بگم اشتباه ازما بود که خواب سرچشمه را در خیالِ پیاله میدیدیم، اما ما خواب سرچشمه را در بزاقِ بزغاله دیده بودیم.ما نه تنها سرچشمه رو گم کرده بودیم بلکه حتا خیال پاکش رو هم با چیزی زمخت و بیروح عوض کرده بودیم...
گفتنی و نوشتنی زیاده، اما قدرتِ سکوت و دیدار امروز انگار بیشتره :) 08:08

خواستم از دلش عنق بودنمو دربیارم... قلباشو دیدم :) و تصمیم گرفتم براش بداهه کوتاه بنویسم.
سریعن الگو گرفت و همچنان داره مینویسه :)) در ادامه چیزای جالبی هم نوشته اتفاقن... وقتی نوشتنش تموم بشه اضافهش میکنم اگه حسش باشه.

خدای زیبایِ عزیزم، شکرت، برا اینکه مال منی :) چی میخوام از دنیا وقتی خودت تمامشی؟ :)
○ یه روز پرسید چیکار میکنی؟ گفتم فکر! گفت فکر کردنم شد کار؟ جوابی ندادم... تاییدش کردم. اما حرف دلم چیز دیگهای بود.درسته فکر کردن خوب نیس وقتی بدفکر باشی ؛ولی گاهی حتا از دل بدفکری ایده ای نو متولد میشه چون بد به خودی خود وجود نداره و معنا نداره خوب اگر غایب بشه بد دیده میشه. غزل فکر زاده شد:
گفت چه میکنی؟ گفتم، در اندیشهام هنوز
در سایهی وهم ُ یقین، در بیشهام هنوز
فکر است کارِ من، اگر اندوه زادهاش
زین زادگاهِ درد، ببین اندیشهام هنوز
هر بد به خود، وجود ندارد، لیک من
از غیبتِ خوب آفریده تیشهام هنوز
نور آنگه است تابناک، کز دلِ شب ست
پس در دلِ تاریک، چراغِ ریشهام هنوز
من زخم را شناختم و بعد، گل شکفت
از خاکِ درد، روییده ُ در پیشهام هنوز

این اولین شعر دیداری من هست. یهویی شد که دلم خواست سبک جدیدی رو امتحان کنم و نمیدونم چرا رنگی رنگی بیشتر به دلم نشست. به هر حال، دوسش دارم ... من از،نخواستن آغاز میشوم.
تحلیل دقیق متن توی ادامهمطلب قرار میدم البته هرکسی میتونه هرجور خواست برداشتش کنه... اگه دقت کنید من اول داخل حفره، جنین هست :) جنینی که در مرکز مارپیچ (یا سیاهچاله) قرار گرفته، استعارهای از هستهی هستیه ؛ نقطهای که همهچیز ازش آغاز میشه: عشق، آگاهی، حیات. من از نخواستن آغاز میشوم...و در مرکز شکل، جنین رو قرار دادم، یعنی تولد از دل امتناع در ظاهر "نخواستن"، اما در باطن، "خواستنِ پنهانِ هستی" نهفته ست.
● من با بارداری ناخواسته وارد جهان شدم، با سماجتم از دل نخواستنها، و تلاشها برای نبودنم.
○در طبیعت، تقریبن همهچیز مارپیچ است: DNA، که طرحِ حیات است؛ کهکشانها، که زادگاهِ جهاناند؛ حتی مسیر باد و رشدِ صدف و دانههای آفتابگردان.مارپیچ، زبانِ خلقت است ؛ من هنگامی در دایرهها احساس حضور خدا میکنم در درونم احساس میکنم با کُدِ کیهانیِ او هماهنگ میشوم.
○ نام شعر غلط نوشتاری داره. در حال جواب دادن، حرف زدن و گفتنِ این بودم که: بله میتونی ببریش مدرسه. اینو به پایین اصافه کردم ... همراه الهی شکر... البته الان با دخترم مقداری سنگینم تا شاید کمی درک کنه مغزم در حال فروپاشیه و موقع شعر نویسی باید سکوت کنه...

خیلیهارو دیدم که میگن من "براش همه چیز و همهکس بودم" پس چرا بهم بدی و خیانت کرد. و تجربه بهم ثابت کرد تو برای داشتن انرژی کافی و عدم دادن اعتماد به نفس کاذب به طرف مقابلت فقط و فقط باید پارتنر بمونی. تو وظیفهت پر کردن خلاء های عاطفی طرف مقابلت نیست. تو تراپیست نیستی :) والدش هم نیستی. براش مادر بشی برات عروس میاره براش دختربچه بشی برات مادر میاره :)) خلاصه دقت کن انرژی ت رو بیهوده هدر ندی که زمان وظایف اصلی خودت توان برای اونچه واقعن باید انجام بدی داشته باشی... قدر ت هم دونسته بشه.
○ درمورد آقایون هم این متن صادق هست... اگر براش پدر شدی و ازت توقع داشت کل مخارجش رو بپردازی، در حالی که تعهد رسمی یا قلبی هم بهت نداره یا برات داماد آورد گلایه نکن :)
○آدما وقتی کسی خلاءهاشونو پر میکنه، بهجای قدردانی، ناخودآگاه شروع میکنن به دیدن اون شخص مثل "منبع" نه "انسان". و همینجا تموم میشه معنا و توازن رابطه.عشق، وقتی سالمه که دو تا "کاملِ مستقل" کنار هم آروم میگیرن، نه دو تا "نیمه خسته" که دنبال مرهم هستن.ما نه درمانگریم، نه پدر و مادرِ کسی. هرکس باید خودش خلاءهاشو ببینه و پر کنه تا عشق، تبدیل به مصرف و وابستگی نشه.
قبل از آنکه به آشپزخانه بروم و ناهار بپزم، ذهنم را از هر فکر رها میکنم.نکتهای که اکسم در ایمیلی نوشته بود و بارها به آن فکر کردم، این بود: "من دقیقن چی میخواستم؟"
جدا از اصول اولیهی رابطه ؛ صداقت، احترام، حضور، امنیت کافی، و حد و مرز و موارد اینچنینی؛ که باید دوطرفه باشند و پایهی سواد عاطفیاند، به اصل مطلب میرسیم: خواستن
ایشان نوشته بود: "شاید من اونی نبودم که شما میخواستین."و حقیقت این است که هیچکس کاملن کسی نیست که دیگری میخواهد. گفتگوهای مداوم و بهموقع به ما کمک میکنند بفهمیم از خودمان و طرف مقابلمان چه توقعاتی داریم... با آگاهی و شناخت، وقتی خودت و دیگری را دوست داری، تلاش میکنی بهتر شوی، نه عوض.
انسانها گاهی گمان میکنند که تغییر یعنی تبدیل شدن به کسی دیگر و از دست دادن خودشان؛ اما تغییر واقعی، شکوفایی خود و دیگری است، نه انکار آن. همانطور که دکتر هلاکویی در این کلیپ اشاره میکند، انسان نیاز دارد کسی را داشته باشد که بهترینِ خودش و بهترینِ طرف مقابلش را ببیند و بشناسد... وقتی این نگاه و آگاهی شکل گیرد، هم بهترینِ شما و هم بهترینِ او، از درون میدرخشند و بیرون میآیند.

تغییر همیشه وجود دارد، و سختترین بخشش، پذیرش آن است. حتا اگر تفکرم بسیار شبیه به او باشد، هرگز او را بُت دانایی نمیدانم. کاری که میکنم، صرفاً پردازش اندیشههاست.
در همین مسیر، تفاوت نگاه خودم را با دوباتن هم میبینم:
اما تجربهی زندگی واقعی، مخصوصن وقتی یکی از طرفین از توازن عاطفی یا جنسی دور است، نشان میدهد که این نگاه بهتنهایی کافی نیست.
□ دوباتن بهعمد از برخی لایههای عمیق رابطه عبور میکند؛ او آگاهانه و با انتخاب خویش این کار را میکند... او فیلسوف است، نه درمانگر. جهان را از روزنهی ذهن و فرهنگ میبیند، نه از مسیر بدن و میل.
در نگاه او، عشق عرصهی گفتوگو و درک است؛ نه لزومن تجربهی زیستن در تماس نزدیک دو تن. شاید به همین دلیل، از ابعاد جسمی و جنسی رابطه بهسادگی گذر میکند تا گفتوگو در محدودهی ذهن و احساس باقی بماند.از سوی دیگر، فضای فکری و فرهنگیای که در آن مینویسد نیز محافظهکار است؛ سخن از میل در آن سرزمین، باید در لفافه و استعاره گفته شود. مثل کتاب حکایت سنگ بنده.
مدرسهی زندگی نیز بر همین پایه استوار است: آموزشِ فهم، نه تجربه.اما عشقِ واقعی، در جایی آغاز میشود که فلسفه خاموش میماند .. آنگاه که بدن و روح با هم سخن میگویند، و حقیقتِ میل و توازن، چهرهی بینقابِ رابطه را آشکار میکند.
همه ی ما یک جورهایی دیوانه ایم. مشخصن عصبی، نامتعادل، و نابالغ هستیم، اما جزئیاتش را دقیق نمی دانیم، چون تا به حال هیچ کس زیاد ترغیب مان نکرده تا این جزئیات را کشف کنیم. بنابراین وظیفه ی اولیه و ضروری هر عاشق این است که کم کم متوجه شود چطور عصبانی می شود. باید جیک و پوک همه ی خل بازی هایش را بداند. باید علت آن ها را کاملا درک کند، بداند عصبانیت به چه کارهایی وادارش می کند، و مهم تر از همه، کدام آدم ها او را تحریک یا آرام می کنند؟ یک رابطه ی خوب رابطه ای نیست که میان دو انسان سالم شکل بگیرد (اصلا این آدم ها زیاد وجود ندارند)، بلکه رابطه ی بین دو دیوانه است که مهارت یا شانس آن را داشته اند تا سازگاری صلح آمیزی بین دیوانگی های نسبی خود ایجاد کنند.
از کتابهای مدرسه زندگی آلن دوباتن - چرا با آدم عوضی ازدواج میکنیم؟
○ قسمتی از حرف ایشون پاورقی لازم داره :) پس من اضافه میکنم همونجور که گوشه کنار تمام کتابایی که خوندم اضافه کردم: وقتی میگوییم "انسان سالم" منظور فقط سلامت روان نیست. یک رابطهی سالم نتیجهی توازن چند بخش از وجود ماست: روانی، عاطفی، جسمی و جنسی. اگر یکی از این بخشها نادیده گرفته شود، حتا اگر بقیه در بهترین حالت باشند، رابطه دیر یا زود از تعادل خارج میشود.
عشق فقط گفتوگو میان ذهنها نیست؛ گفتوگوییست میان جسم و روح، و تجربهی زندگی در کنار دیگری. نادیده گرفتن سلامت جنسی یا احساسی، و نشناختن دیوانگیهای پنهان در آنها، مثل حذف ستونیست از ساختمانی که دیر یا زود فرو میریزد.
و افزودن عضو خانوار در سامانه ممکن نبود. پس به کافه رفتیم و دایورتشان کردیم... هرچند که هاتچاکلتشان به پای چاکلتهای غلیظ خودم نمیرسید و رنگ نداشت.

مدتیست میدانم که علاقمندم در آینده با ترنسی سالم که تطبیق جنسیت داده است ازدواج کنم. درمان را امتحان کردم ازینرو که شاید علتش در کودکی و آنچه زیستهام باشد، اما فهمیدم این حس ریشه در درونم دارد، نه گذشته و یا تجربیات زندگیام... آرامشم کنار انسانی بیشترست که زنانگی را لمس کرده و شجاعتِ بودنِ خود را داشته است... واقفم که باید مصلحت و حکمت خدا را پذیرفت و اگر قسمت نبود، تسلیم بود و شاکر.شاید هرگز نبینمش، یا شاید خیلی زود و کاملن اتفاقی روزی ملاقاتش کنم. هنوز ندیدهامش، اما دوستش دارم ...
○ اگه علاقه به دونستن نشانههای ارتباط سالم و شناسایی ردفلگها و بازیهای روان دارین، میتونین پیج دکتر سالم جعفری رو توی اینستا دنبال کنید. این نکته امشبهم مثل هرشب مفید بود برام.
تقریبن بیشتر کانالا امروز داشتن پیرپسر پخش میکردن... یکی از کانالا حدودن اواسط پخش فیلم بود و وسوسه شدم از همون نیمه ببینم. قطعن شاهکار بود فیلمنامه و بازیاشون و اون نیمهای رو که ندیدم وقتی فیلیمو یا پلتفرما آپلود کنن میخرم و میبینمش :") معترفم آخر فیلم فریاد میزدم بزنش! ... و دخترم میگف مامان چه دادی زدیا اگه سینما بودیمم داد میزدی؟ گفتم نه احتمالن جلوی دهنمو با دستم میگرفتم آبرو ریزی نکنم :)) ... این روزا اصابم بینهایت ضعیف شده و باید برای تمدد اصاب مدیت کنم و طبیعت برم. خلاصه فیلم قشنگی بود بعداز سالها یه فیلم "خوب" و "باکیفیت" دیدم. درود بر حامد بهداد بس که خوبه :")
○ توی سالهای اخیر، هیچ فیلمی اینجوری میخکوبم نکرده بود پای تیوی... اولین فیلم مورد پسندم بود با نمرهی بیست از ده، و واقعن عالی.
ابرهای امروزِ آسمون به طرز عجیبی قشنگ بودن... حس خاصی میدادن که نمیدونم چه اسمی میشه براشون گذاشت. شُکر ❤️

شمسِ عزیز، این روزها از مسیر زخمهای روحم انقدر نور وارد شده که شبیه لوستر شده ام.
از زمان جداییِ قطعی و بازگشتِ مشاورم از سفر طولانی تابستانه؛ یعنی حدود یک سال ُ چند ماه پیش هر جلسهی تراپی با یک جمله ثابت پس از احوالپرسی، آغاز میشود:خبر خوب چی داری؟هربار اندیشیدهام، و گاه چیزی به ذهنم نرسیده است که بگویم.اما در بیشترِ جلسات، از روندِ نوشتاردرمانی، کتابهایم، اتفاقها، رشدها، دگرگونیهای فکری، بخششها و مسیرهای تازه سخن گفتهام.
امروز اما، برای هفتهی پیشِ رو، به پاسخی رسیدهام که از همیشه کاملتر است :) خبرِ خوب این است که من هنوز رواندرمانی را به خرجهای بیهوده ترجیح میدهم.سلامتی دارم، سقف دارم، برکت دارم، دخترم به مدرسه میرود و همکلاسی دارد. حتا اگر وسایل و برنامهی هفتگیاش را بدون اجازه بردارند، یاد میگیرد از خودش دفاع کند.خبر خوب اینکه اشتهایم برگشته، سلامتم، فرزانهام، و خودم... دوباره برگشتهاند و برگشتهام :) و مهمتر از همه: در هر اتفاقِ نهچندان بابِ دل، دهها خبر خوبِ پنهان هست.و بزرگترین خبر خوب؟خدا را دارم.با او، عشقِ تمامِ جهان، کهکشان، زمین و زمان را دارم.
به یک سلام ُ نگاهی، جهان دگر گردید
دل از غبارِ غمِ کهنه، بی شعار گردید
چو پرسشیست هر آغاز از ؛ "خبر چه داری؟"
ز شورِ شُکر، زبانم شکرگُذار گردید
نه زر، نه جاه، که درمان ُ رشد خواستم از دل
به خرجِ عقل، روانم گُهرشمار گردید
سلامتیست مرا، سقف ُ سایه ُ فرزند ( شکر )
که هر نفس، دلِ من شاد ُ هوشیار گردید
ز رنجِ کودکِ من ؛ درسِ صبر ؛آموزم
که صبر، مرهمِ هر زخمِ روزگار گردید
به هر بلا، نظر از لطفِ دوست میگیرم
که در قضا، همه خیر است ُ اختیار گردید
خدا چو هست، چه باک از زمانه ُ مردم
که با حضورِ وی، این دل پربهار گردید
از تجربهی اندکم آموختهام: وقتی از ارتباطی بیرون میآیی، حتا اگر بعدها کسی به نظرت ایدهآل برسد، کمی در سکوت و تنهایی بمان. روح، بعد از هر رابطهای نیاز به تطهیر دارد... حتا تلخترین رابطهها، بهمحضِ پایان، باید مجال سوگ داشته باشند؛ سوگِ زمان، سوگِ محبتی که بیپاسخ ماند، و سوگِ انرژیای که با همهی صداقتت خرج کردی. و مهمتر از همه : اگر از رابطهای بیرون آمدی که در آن، مهر کم بود و پاسخِ نیازهایت همیشه به "فردا" حواله میشد، رابطهای با انسانی اجتنابی یا زخمی، بدان که ذهنِ خستهات، تشنهی محبت میشود و حتا زهر را نوشیدنی گوارا میپندارد. آنقدر که گاهی، چِحچِهی یک مرغ عشق هم برایت صدای معجزه میشود... و اینجاست که خطای انتخاب شکل میگیرد؛ چون مغز، به جای عشق و معیار حقیقی، از دوپامین لبریز میشود. پس پیش از آغازِ دوباره، اجازه بده قلبت تنها باشد، تا وقتی کسی را انتخاب کردی، از نیاز نباشد از نَظر باشد 🍁🌱
این شبیه یه رسمه شاید یا نوع تربیت، نمیدونم اما موروثیه، بین بیشتر آدما دیدمش... که وقتی کسی بهشون بدی میکنه و ضربه میزنه، بعد از رنج، کینه میگیرن. این کینه تبعات بزرگ و بدتری از اون رنج داره چون در اصل امتداد دادنشه. بارها و بارها که از اعتماد و صداقت افراطی به علل مختلف آسیب دیدم، هربار که درونم صدایی میگفت: رد شو، نبین... نشنو... بگذر... انگار اگر اینارو اعلام میکردم که "عیبی نداره" ، شاید قصدی نداشته اگر داشته شاید حکمت بوده اگر حکمت نبوده درس عبرت که بوده؟ نمیشد بگم. همه میگفتن تو نادانی، سرزنش میشدم ولی ته دلم به "رد شدن" و به خداوند سپردن اعتقاد و اعتماد داشتم.
امروز به این درک رسیدم، که عیبی نداره اگه سرزنش هم بشنوم. باید به زبون بیارم که "عیبی نداره" ... خدا بزرگه... خدا دیده منو همین بس :) ... شاید ته هر اتفاقی حتا اگه به عمد بوده، یه زخم یه سرکوب یا حتا حقارت ساده ، توی وجود اون فرد بوده و خب نیمی از تقصیر بر گردن من بوده، چون تا در باز نباشه، سوز به خونه نمیرسه... هفت درو بستی حسنی یه درو نبستی حسنی ...
مکن شکوه ز بیدادِ زمان، عیبی ندارد
جهان بیغم که گردد جاودان؟ عیبی ندارد
اگر خنجر زدی بر جانِ من، ای یارِ بیرحم
که خونِ دل بُوَد در آستان، عیبی ندارد
خطا کردی، و من بخشیدمت با خندهای نرم
که هر زخمِ محبت یادمان، عیبی ندارد
من آن آینه ام کاندر شبی سوخت
ولی نگذاشت نامَش بر زبان، عیبی ندارد
به تندی رفتی ُ من ماندم ُ آرامِ تسلیم
خدا داند، نه مردم در میان، عیبی ندارد
دلم چون شمع سوزد در هوای نیکخواهی
اگر جان هم بسوزد در جهان، عیبی ندارد
دیروز فیلم کوتاه فصل انگور رو دیدم و فقط دو سکانس رو دوست داشتم. سکانس اسبها و خدافظیشون :") . خب از نویسندهش ممنونم که یه بار دیگه لبخند به لبم آورد و قلب قلبی شدم ولی باید بپذیریم دونفر که میتونن انقد محترمانه جدا بشن یک در میلیارده احتمالن و واقعن شعور لازم داره و روح بخشنده...
فیلم سر به مهر رو سالی که اکران شد دو سه بار دیدم. اون سالا هنوز وبلاگ نویسی توی بورس بود... و خب در کل فیلم خوبی بود ُ دوسش داشتم. وبلاگ شخصیت اصلی داستان هنوز هست :) و مابین فیلم قرار وبلاگیشونو دوس داشتم و دعاهای صبا ... جای خدا بود کیلو کیلو قند توو دلم آب میشد که بنده به این باحالی دارم :))
تنهاتر از سکوتم روشنتر از ستاره عاشقتر از همیشه با من بخون دوباره... دو روزی تقریبن تمام وقتم رو خواب بود مغز بزرگوار تا هضم کنه اونچه آدمها توی سالیان اخیر از خودشون نشون دادن... تمام قد از روح و ذهنُ جسمم عذرخواهم. من مادر خوبی براشون نبودم اخیرن.
متشکرم از همهی آدما، چون بهم یادآوری کردن همچنان نیاز به پاکسازی دارم. فرزانه عزیزم منو ببخش. دوستت دارم. خدای عزیزم شکرت.

اون سالی که این فیلم رو دیدم،چیدمان جهازم تازه کامل شده بود... اون موقع درک نمیکردم فیلمنامه نویس وقتی کاراکتر زن رو پرسشگر ساخته در باب عشق، چه علتی داشته. بعدها متوجه شدم باید یه زیرنویس میزد : مَرد! اگه زنت پرسید دوسم داری؟ مطمئنش کن و آروم. چون دلش از روی شک که نه از روی تایید گرفتن و خصلت شنیداری بودن پرسیده... روزی که این شک واقعی بشه نه صرفن سوال، که اصلن نمیپرسه دوسم داری یا نه و میدونه به محض خطور این سوال به شکل پررنگ و تردید، ینی نه! دوسِت نداشته. چون آدما رفتارشون ثابت میکنه... یا دوسِت دارن یا ندارن. حد وسط نداره این موضوع. اونجا که میگه خودت گفتی بهم تلفن نزن :)) باید گف بهش اسکل وقتی زن میگه زنگ نزن ینی بزن و میخوام بدونم تلاش میکنی یا نه دلتنگ میشی یا نه که اگه نشی ینی دوسم نداشتی :)))البته که مربوط به دونفری میشه که همو دوس دارن، اما ارتباط رو به سردی رفته، نه دونفری که سایه همو با تیر میزنن:))
راستی اسم فیلم پسکوچههای شمرون. برا رنج سنی ۱۴ تا ۲۰ بدک نیس یه بار دیدنش...
○ امروز خونهم بیدلیل عطر رز داره. رز سرخ 🤍
چرا همیشه اسکیزو فرنی؟ یه بارم اسکیزوشله زرد... تبعیض تا کوجی یره؟
هارهااار
سالها، من واژههایم را سخت میچسبیدم. هر کلمهای را که مینوشتم، گمان میکردم اگر رهایش کنم، دیگر بازنخواهد گشت. مثل پرندهای که از پنجره میپرد و هرگز مسیر خانه را نمییابد.
پس نوشتههایم را نگه میداشتم، خط نمیزدم، پاک نمیکردم، هرچند میدانستم ناقصاند و ناپخته.
یک شب، در سکوت، به جملهای نگاه کردم که بارها آزردهام کرده بود. به جای پنهان کردنش در دفتر، قلم برداشتم و آن را خط زدم. عجب سبکی! انگار زنجیری از مچ روحم باز شد. همان لحظه فهمیدم:بعضی کلمات، اگرچه فرزند ذهن ما هستند، اما باید در زمان درست رها شوند؛ وگرنه خانهی درونمان شلوغ میشود از مهمانهای بیدعوت.
از آن پس، هر بار که مینویسم، به واژهها گوش میدهم:برخی میمانند تا جان بگیرند، و برخی باید بروند تا جا برای شکفتن تازه باز شود... آدمها نیز برایم چنینند...

هراس از وی ندارم من...
خدایا بیم از آن دارم مبادا رهگذاری را بیازارم. نه جنگی با کسی دارم نه کس بامن ، بگو زاهد بگو زاهد پریشانتر تویی یا من...
● جلسه اول اشودانی.
