نیم ساعت انتظار برای اومدن گلفروشی، و بعد؟ یاد گرفتنِ اینکه مسیر اصلی کیمیا، نوره و نور قابل نوشتن نیست و تا قبل از این من فقط خیلی سطحی نور رو لمس می‌کردم... شُکرت خدای من.

○ درباره غزل ۱ حافظ صحبت شد، نه نور... اما اونچه به روحم رسید نور بود... چرا؟ چون حافظ نشونه داشت برام و خیلی حرف. خودم بعداز یه پیاده روی طولانی با موهای بچه کفتری در ادامه مطلب

تو جمع امروز من اون عقب فقط کفشم افتاده توی کادر :)) کزاپ کردم . از بس کوچولوام :))

برکه‌ی مامان، تو امروز تایید شدی توسط مشاورم، و عجایبت خونده شد. یاقوت ارزشمند من، دختر نازم، بعد از تایید استاد دل توی دلم نبود که نظر مشاورم رو بدونم و چون برای رنج سنی ۱۴ تا۱۸ سال نوشته بودم منتظر بودم باگ بگیرن ولی فقط پاورقی گفتن لازمه برا آیات و اشعار خودم و خونه یاقوت به سبک سنتی نباشه :") ... که خیلی زود اکی می‌کنم. هفته بعد قرار شد کتاب سوم رو ببرم و نظرشونو درباره کتاب تحلیل زبان نوشتار که امروز بردم براشون بگن :") خداجونم شکرت . گفتن انقد کامل بوده که متعجب شدن چطور یه نفر می‌تونه شعر، فلسفه، علوم روانشناسی، قرآنی، غریبه رو ترکیب کنه :") گفتم بیشترش تجربیات بودن و خواست خدا ! و آدمایی که توی دفترکار استادم دیدم. ای ننه ... تولدت مباررررک یاقوت قدرتمندم🤍✨️

گفتم از حکایت سنگ ؛ بازیای روانشناسی سیاه و اعتیاد عاطفی جن۳۰ در لفافه، برای آگاه سازی که پیش نیاز کتاب راز برکه س، و برکه که قبل از یاقوت شدن جاری بود و بعد از ضربه‌های آرمان سنگ شد اما قیمتی :) و نفیس. شُکر ... برا خودم ، و برکه‌ی من، گل ُ کیک گرفتم تا جشن بگیریم امشب رو. برام نظر هیچکس مهم نبود و نیس جز خدا، استادم ُ مشاورم، خانواده و دوستان عزیزم🥰 خیلی زیاد شُکر ... ✨️

○ جاداره از نویسنده وبلاگ عریان، تشکر ویژه کنم. سپاسگزارم برای تعریف کوتاه اما کامل، در زمان مناسب و لازم از قلمم ... جرقه‌ای که قلمم رو فعال‌تر کرد و روحم رو به سمت نوشتار راهی کرد. الهی شکر و امیدوارم خدا جای من محبت بزرگ ایشون رو جبران کنه براشون و نور ُ شادیُ برکت همیشه در زندگی‌شون جاری باشه.

○ کیک رو دخترونه گرفتم دخترمم دوس داشته باشه... و اینکه الهی شکر که همه زخمای عمیق روحم رو درمان شدی و جای هرکدوم هزارتا گل توی قلبم کاشتی :") کلن کسرخوابامو شستُ برد اینکه گفتن نکته برداری کردن از کتابم :") ✨️

○ کتاب متافیزیک هم مونده. هوشنگ مصنوعی می‌گه به ذهنت استراحت بده توی یه ماه سه تا کتاب مفصل نوشتی و علم متافیزیک مبحث سنگینیه به تنهایی...

آرامش ینی حتا وقتی طبع سردت حالت رو دگرگون کرده و چای دارچین ُ داروها تاثیر کمی داشتن، بالش قرمزمشکی و پتوی اسنوپی مورد علاقه‌ت که البته پتو مال ده سال قبل دخترته :)) همرات باشن و کنج دنج خونه از نرمیش لذت دنیارو ببری. الهی شُکر 💚✨️

دورالقمر زدیم! رفتیم پارک؛ بعد تصمیم گرفتیم بازی فکری بگیریم... کل بازار رو گشتیمو چیزی بدرد بخور پیدا نکردیم. فقط دوتا انگشتر ساده کرومی گرفتیمو بعد رفتیم از امام بستنی گرفتیمُ نشستیم که یه کم خستگیمون در بره.

برا برگشت اسنپا تایید نکردن و باز از بازار برگشتیم سمت سه راه ش🥴؛ از اونجا روبرو پرنده فروشی؛ بعداز معرفی کلی بازی بهمون؛ دوتا پازل ۱۵۰ تیکه گرفتیمُ برگشتیم خونه بالاخره 😎 توی مسیر برگشت یه مستند بازاری هم گرفتم! هنوز ندیدمش البته D:

اگه گمون کردین آخرین ذخایر انرژیمو هم مصرف کردمو الان خوابیدم سخت در اشتباهین 💪😂 ... بعداز خرید و رسیدن ب منزل بچه‌هارو نوبتی راهی کردم دوش بگیرن که دریایی شنی نمونن :)) ... بعد لباسامونو توی حموم شستم پر شن بودن و تقریبن تمام شن‌های دریای فرح‌آباد رو آورده بودیم خونه :| :)) بعد حمومو برق انداختم، دوش گرفتم، بقیه لباسارو ریختم توی ماشین، وسایلو سر جاش گذاشتم، سوغاتی استاد ؛ فرزادُ همکارش، و صابخونه رو جابه‌جا کردم. حالا نشستم منتظر تا لباسشویی کارشو تموم کنه برم پهن‌شون کنم و بعد تازه برسم به روتین شب و احتمالا خواب.

امروز ۷ونیم صبح بیدار شدم با نازی رفتیم آتیش بازی 😁 بعد از صبونه خداافظی کردیم و فاطمه رو هم با خودمون راهی سمن کردیم...ولی یهو تغییر مسیر دادیم ُ رفتیم دریا ؛ سوییتا همه رزرو بودن و دریغ از ی ویلا خالی :| همه رزرو و پر ... ناچارن فقط رفتیم آلاچیق پلاژ ف سمت ساحل و هوا بسیااار خنک بود جاتون خال خالی ... ؛ ساحل و آب بازی، تعویض لباسا و ناهار و خرید سوغات و تست لواشکهای متعدد ُ انتخاب سرسختانه چن مدلشون ؛ بعد دیگه برگشتیم . همین ک رسیدیم ب شهر ویچه سفارش آیس پک داد :)) حوا مجدد متولد شده منتها در قالب ویچه 🥴😂

صبح راه افتادیم سمت آبشار. ابتدای مسیر، شیب تندی مقابلم بود؛ دوبار سر خوردم و بی‌اختیار جیغی کشیدم که بیشتر از ترس، رنگ و بوی خنده داشت. نیمه‌ی راه که رسیدیم، مسیر اصلی پر از لغزش و پرتگاه به نظر می‌رسید، جوری که هر لحظه ممکن بود سقوط کنم. خوشبختانه دست‌های گرم مامانِ نازی و کمی بعدتر دست کوچک یاسین، برادرِ نازی، نگذاشت پخش زمین شوم.

سرانجام به پای آبشار رسیدیم. صدای خروش آب، نسیم خنک، سرسبزی بی‌انتها و بازی نور در میان قطره‌ها همه‌چیز را جادویی کرده بود. آن‌قدر محو تماشا شدم که بی‌اختیار عکس و فیلم گرفتم تا بعدها، در دل کویر روزمرگی، دوباره این صدا و تصویر را زنده کنم و تمدید و تجدید آرامش :)

ناهار را همان‌جا، در دل طبیعت، کنار صدای آب خوردیم؛ دست‌پخت مامان نازی جان، بعد از یک چای آتشی دلچسب، حسابی چسبید. بعد از بازگشت به ویلا، آن‌قدر خسته بودم که مستقیم زیر دوش آب ولرم رفتم. موهایم که خشک شد، دوباره همراه جمع راهی شالیزارها و مزارع شدیم. سری هم به باغ گردو زدیم و برای اولین بار گوجه‌گیلاسی چیدم. با خنده گفتم: اگر گرگ آمد، نترسید، من هستم! خودمو فدا می‌کنم... اصلن گرگ که مرا نمی‌خورد! حیفش می‌آید از بس خوشگلم :))) ما وقتی بعد از چند دقیقه هوا رو به تاریکی رفت و صدای زوزه‌ای از دور شنیدیم، خودم اولین کسی بودم که در رفتم! نازی با خنده گفت: تو قرار بود خودت را فدا کنی نه اولین نفر فرار کنی! و من جواب دادم: آخه اگه گرگ گفت: جووون بخورمت خوشگله؟ اون‌وقت چی؟ :)) و دوباره خنده‌مان همه‌جا را پر کرد... نازی گفت من هم همین را می‌خواستم بگویم :))

راه برگشت از میان مزارع کوچک بعد از مزرعه دلربای گوجه، کدو، بادمجان و آفتابگردان نازی‌شان گذشت و به رودخانه رسید. اما مسیر نهایی سربالایی سختی داشت که نفس همه را برید. وقتی به خانه رسیدیم، بی‌درنگ دوش آب سرد گرفتم تا خستگی کوهنوردی و پیاده‌روی خیلی طولانی از تنم بیرون برود.

شب، مامان نازی جان با گوجه‌های تازه، آبگوشتی دبش برایمان پخت؛ غذایی که هم طعمش به دل نشست، هم خاطره‌اش در ذهن ماندگار شد. گوجه‌های گیلاسی آن‌قدر خوشمزه و بوسیدنی بودند که حیفم می‌آمد در مزرعه یک لقمه‌شان کنم، ولی عاقبت در آبگوشت جاودانه شدند (⌒‐⌒)

○ اما لذت‌بخش‌ترین لحظه‌ی روز، همان برخورد تند و خنک آب بود؛ خنکایی که مثل رعد، رگ‌هایم را پر از آدرنالین کرد. عصرش هم چیدن گوجه‌های سرخ و براق، انگار بخش دیگری از همین جشن طبیعت بود.

فرزانه خیلی دوس داره از ساعتها کوهنوردی؛ جنگلُ آبشارُ مزرعهُ شالیزار بنویسه ولی خستشه ...

و درحال حاضر با پیراهن مردونه بعد از دوش آب‌سرد، یه کنج نشسته ُ داره خستگیارو دور می‌کنه ^_^ فردا میاد

آدرنالینم روی هززززززاره :)) و به شدت می‌خوام امروز رو بنویسمش یادم بمونه و بمب انرژیم رو ثبت کنم تا بعدن با خوندنش دوپامین مث موج دریا روحمو مفیوض کنه ولی بعد میام می‌نویسم کلی هم عکس گرفتم. همه رو بعدتر توی ادامه مطلب اضافه می‌کنم. الان ذهنم ی کوچولو پراکندگی داره و باید مرتبش کنم با مدیت :) خدای عزیزم پریروز روزِ بوسم کن بود دیدی یادم رف بگم؟ بوسم کن ^___^ بیشترتر البته :) چون تو همیشه روی منو می‌بوسانی فسقلی من (*・∀・)(⌒‐⌒) عشق دارمت تا ابد هوامی :") /( ^▽^)\

نور و بازی با نور برام از عاشقانه‌ترین و آکسی‌توسین‌ساز ترین کاراس... و یادآورِ حافظ . قطعن نشونه حساب و دنبالش کردم :) ای حافظِ شیرازی تو کاشفِ هر رازی... زمزمه‌ی قلبی کامل‌ش و نیت. با نور! دقیق جواب سوالاتم رو داد...دویست هفتادُ چهارُ پنج

فرزانه خواهش می‌کنم ملتمسانه ازت درخواست دارم اون۳ نکته رو، و اون یادداشت آخر تلنگرانه رو به خاطر معده‌ت هم که شده از یادت نبر... دیروز اینو نوشتم که یادم نره... و پاسخ حافظ با نیت دوم... دویستُ پنجاهُ دو و سه

○ امروز طعمِ دنت توت فرنگی داره. ساده و شیرین.

گاهی دوس داشتم برقا که می‌رفتن مثل الان که رفتن صدالبته شیفت دوم‌شونه ؛ وقتی از گرما کلافه بودم و مستاصل یکی بود ُ می‌گف: پنکه کوچولوی دستی‌ دخترت رو روشن کن... چندتا نفس عمیق بکش، یه کتاب بردار بخون یا یه فیلم ببین با گوشیت...درست می‌شه. تموم می‌شن این روزای مسخره خودت بهتر بلدی بهتر دیدی که! اگه رو به تاریکی بود مثلن می‌گفت: شمع روشن کن چه زمانی بهتر از الان برای معجزه‌ی شکرگزاری؟ برای مدیتیشن؟ رها کن خودتو دختر... ببین چقد خسته‌ای! خودت نبینی من می‌بینم حجم مسئولیتایی که ازشون چیزی نمی‌گی که به خیال خودت "غر" نزده باشی ! ولی غر نیستن اونا بخشی از زندگیتن که به شخصیتت رشد و شکل بیشتر دادن آبدیده‌ت کردن! و من به قدرتای تو به عظمتت افتخار می‌کنم. تو با بقیه خیلی فرق داری :)

ولی حقیقتن یاد گرفتم آرامش ساخته‌ی خودمه ُ محصولِ بودن یا نبودن کسی دیگه نیس ... خیلی وقته می‌دونم آدمایی که خودشون بی‌نورن، هیچ وقت چراغی برای دیگری روشن نمی‌کنن. حالا می‌دونم وقتی همه‌چی تاریک می‌شه، بهترین فرصت برای شکرگزاریه؛ برای دیدن قدرتی که توی من ریشه داره.

بخشی از کتاب معجزه شکرگزاری که دخترعمه گف رو توی این فرصت عالی درکنار مدیتیشن دانلود کردم بخونم و می‌گه: مھم نیست کھ پیرو چھ دین و آیینی ھستید یا بھ طورکلی آدمی مذھبی ھستید یا خیر، این جملھ ھای کتاب مقدس و قرآن، زندگیِ شما را دربرخواھد گرفت. آنھا قانون بنیادی و اساسیِ علم و جھان را بر شما آشکار میکنند...

○ به نشونه‌ها باور دارم... خیلی :)

لینک کتاب PDF

ف میگف توو پارک میم قورباغه‌های در حال جفت‌گیری رو نشونش داده و ف گفته از قورباغه‌ها انتظار نداشتم :)). گفتم من موجودات ندیده رو هم انتظار دارم ازشون ! تازه درختا هم ریشه‌شون اجازه نمی‌ده گرده می‌پاشن وگرنه شاهد عملیات گسترده و انتحاری اونام می‌بودیم :)) ۴ساعت به دورهمی گذشت و خوب بودُ دلچسب. شُکر..‌. مادر شین بنده خدا فک می‌کرده ابرارو که باردار کردن ینی ابرا مث آقاها توانایی باروریشون بالا رفته و هرکی زیر بارون ابرای بارور واسته مشکل باردار نشدنش حل می‌شه :))) انقد خندیدیم امروز که لپ‌م درد گرفته بود دیگه... و بمونه یادگار وصیت غین که دوستشون بوده و خود * کشیای ناگوفق داشته گفته دیوان حافظم مال فلانی، فلان وسیله‌م مال فلانی؛ ب میم که رسیده گفته تو برو مامانمو بکش؛ داداش کوچیکمو بزرگ کن😂😂 می‌گف شانسمو می‌بینین توروخدا به همه چیزی وصیت کرد بده به من رسید دید مسئولیت‌پذیرم کار سپرد بهم :)) بماند ماجرای ویلچرُ مسئول لاغرش :)))) ... خلاصه که خوب بود دلم تنگ شده بود براشون ✨️

○ مبلا زیادی گرم بودن نشستیم زمین روبرو کولرُ کلی از همه‌جا حرف زدیم :))

○با همون رمز قبل

○ هپچو اِ گِین 😬

از یه حالِ عجیبی به خودم میپیچیدم... بدتر از روزی که توی مطب از شدت درد استخونام زار می‌زدم... بهتر که شدم بازم روحم و کشوندنش به زندگی کار آسونی نبود. شبِ صحبتا با دخترعمه، آخر شب رد بوسه روی گونه راستم حس کردم... و پریروز که کتاب کیمیاگر رو با سرعت توی دوساعت خوندم، دلم آروم گرفت... انگار من همون چوپون بودم...

و خب قبل‌تر خواستم بخونمُ دخترجان بهم کار می‌دادُ صدا می‌زد و مانع می‌شدُ این خودش برام سنگینی بود. سبک شدم ُ علت بوسه ای که باد به سمتم آورده بود، مشخص شد :) ... شُکر ...

استادِ خوشحال کردن و حتا سوپرایز کردنِ خودمم. چطور؟ مثلا گاهی پول نقد از عابر برمی‌دارم؛ مبلغی که نه زیاده نه خیلی کم؛ می‌ذارم توی جیب یا کیفی که زیاد استفاده نمی‌کنم و چون خیلی زود یادم می‌ره ازش؛ بعدتر که پیداش می‌کنم کلی خرکیف می‌شم :) وایب همون پیدا کردن پول توی جیب کاپشنایی که توی کمد بودن رو بهم می‌ده^_^ و نمی‌ذارم حالا که کارتای عابر اومدن اون حس خوب پول پیدا کردن حذف بشه :)) یه وقتا هم یه لیست از چیزایی که بتونم بخرم می‌نویسم؛ و از اونجایی که گرونی نمی‌ذاره گاهی آدم همه رو بخره، و اولویت بودنشون یکسانه، قرعه‌کشی طور یکی از مورد علاقه‌هامو انتخاب می‌کنم :)) شاید به زودی یه دفتر بردارمُ داخلش چیز میز بنویسم، کاملا مهربانانه برا خودِ عزیزم.

اینارو از نزدیکِ مقبره فرید جونم خریدم^_^ دارم از خستگی بیهوش می‌شم؛ کاش مغزم یاری می‌داد و واو به واو امشبِ پرانرژی رو می‌نوشتم. بی اف یا شاید اکس خارشور سابق رو دیدیم اتفاقی وقتی رفتیم مغازش خرید کنیم! کلی صحبت با دخترعمه‌جان که فحوای بیشترشون می‌رسیدیم به حرفای مشابه! خداوندا مرا آنده که آنبه! خدایا چنان کن سرانجام کار تو خوشنود باشیُ ما رستگار..‌ آدما نونِ قلبشونو می‌خورن ُ چوب اگه خوردن چوبِ سیاهی دلشونه گاهی هم نادانیشون‌.. که خدایا مرا به هرکاری وارد می‌کنی به بهترین شکل ممکن وارد و خارج کن؛ و همین‌طور هر کسی رو ؛ هر چیزی رو! اسراء آیه۸۰... که حلیمه جاش خوبه... که چیزی از خدا هرگز نخواییم مگر در حد پیشنهاد اونم پیشنهاد بزرگ در قدُ قواره‌ی قدرتش! که رد پا شاید واقعا مثل خوابم مال خیام بوده... که خیام هم نوعی پیام‌بر بوده و هست... که نخواستم بدونم و نمیخوام بدونم مگر خوبی‌هارو ...ساعتای جفتُ آینه‌ایُ علایق مشابهُ ذوق کردن !♡ تله‌پاتی؛ فرکانس... و خیلی چیزای دیگه ُ اصن متوجه اینکه ۳ ساعت گذشته نشدیم ^_^ از خاسگارای پرردفلگ بگیر تا حرفُ حدیثا ُ تهمتایی که پشتمون هس و خواهد بود و از اینکه با همین حرفاشون انرژیای منفی رو گرفتن ُ می‌گیرن ازمون و مثبتاشونو می‌فرستن شکرگزاریم :)) ...

امروز به زیارت؛ خریدای کوچیک دلخوشکنک؛ میزبانی و مهمونی گذشت. شُکر ^______^

○ چمدون ُ وسایلامو جمع کردمُ باید صبح زود بیدار بشم. خیلی قلب قلبی‌ام :")

○ سه تا کتابِ دیگه توی لیست خریدم گذاشتم که به زودی بخرم به امیدِ خدا ^_^

○ موقع برگشت به سوییت؛ باد خنکِ تابستونی اینجا صورتم رو شاد می‌کرد. هوای محشری که کاش می‌شد سیوش کنم و با خودم ببرم هرجا خواستم :)

  • مردانی که دمپایی رو‌فرشی می‌پوشند! لایک برآنان 😬

خاستم تووی روزای کم‌نوشتار، یکی از آیتمایی که لبخند به لبم می‌یاره رو ثبت کنم ..

باید بگم مسیر برگشت عالی و کوتاه بود ُ سریع ^_^انقد سریع که حس کردم یک ساعته رسیدم مقصد و عجیب بود که بلیط من به فرد دیگه ای هم فروخته شده بود ک احتمالن خطای سیستمی بوده و چون بلیط کنسلی بود همزمان دوجا ب فروش رسیده ... و چون مشهد سوار شده بود جابجا نکردن و منو بردن سالن دیگه ای که شکر خدا هم کنارم ی خانم پرانرژیِ محترم بود هم لازم نبود لاینی که میزدار بود و روبروی هم بشینم (⌒‐⌒) من معجزه شیرین حسابش کردم ، و گاهی جابه‌جایی‌ها، موهبت‌های پنهانن ^___^

توو مسیر با امیر صحبت کردم هرجا آنتن بود :) .. و فقط هات چاکلت خوردم ک با معده‌م ساز باشه :) و نزدیک مقصدم با خانم کنارم درباره قطارا، علت توقفا و اینا صحبت کردیم ^_^ و علت اینکه چرا تهران مقصدم نیس :)

موقع حساب کردن چاکلت گفتن داروغه‌مون چند دقیقه دیگه با کارتخان میاد حساب می‌کنه( ´・∀・`) داروغه هم گف کارتخان قطع شده نقد بپردازیم (^.^) و پردازیدیم ...

با وجود اینکه کلیدم تووی در منبسط شد از گرما و مثل خمیر بازی شل شکست ُ کلید ساز آوردم، به شدت فول انرژی به خونه برگشتم ^_^ شُکر هزاران بار.. چون حالا هم قدردان‌تر خونه و شهری که ساکنم هستم، هم این سفر باعث شد تفاوت این شهر و نظم فوق‌العاده‌ش رو با شهرای دیگه متوجه بشم ... از همون لحظه پیاده شدنم از قطار تا خونه و بعردش رگباری ویس فرستادم برای امیر :)) دو هفته بود ک نمی‌شد با ویس حرف بزنم و این مدت فقط یکبار تلفنی همون اوایل صحبت کردیم. دلم تنگ بود و الان با وجود اینکه برقا رفته و گوشبم ۲۵٪شارژ داره شاکر این بهشتم :) ... همچنان در تمام اعضا و جوارحم عروسیه ( ^▽^)

کلید کمتر از ده ثانیه با سیم درآورد کلیدساز ^_^

صبح رفتیم خونه اکرم خانم. ازونجایی که اگه تعارفارو رد می‌کردیم، ناراحت می‌شدن، در نتیجه دوتا چای نبات + شکلات کنجدی + طالبی + شیرموز خوردم بقیه هندونه ُ شیرینی هم‌خوردن 😂🥴 ... بعدش خوونه دایی ، در حد مرگ ماکارونی ُ سالاد خوردیم ُ قبلش چای ...🥴 بعدشم در حد مرگ خوونه خاهر زندایی رقصیدم ُ رفتیم با عا کلاس زبان دخترش ُ اونجا کلی صحبت کردیم. خوونه اکرم خانم هم آب پاکی ریختم دست همه که ازدواجا نسل ما از ناآگاهی بود و اگه خبردار می‌شدیم و آگاه قطعن ازدواج اشتباه اونم فاجعه نمی‌کردیم ! حالا ؟ قصد دارم کتابمو اکی کنم و زندایی هم موافق‌ترینه، که ازدواج مجدد، ازدواج از نیاز، و هر چیزی غلطه ... عصرم ب دختردایی گفتم من با پارتنرم مجدد اکی ام ، و اونم مث خودم درویش مسلک و آرومه و حواسش به همه نکات هس... بچه نیس صرفن فکر تملک زن باشه :) و حواسش هس، که صرفن از رووی احساس پاپیش نذاره ...مثلن می‌دونه چون به من حساسه ممکنه به دخترم پرخاش کنه موقع گستاخیای بچه‌م و بعد هرسه اذیت بشیم... دختردایی گف این آقا گف عاقله و نکته سنج و به خودشناسی رسیده ... و این خوبه :) ... و بعدم گفتم، ن شرایط ازدواج داریم ن من اهلشم و کامل پذیرششون کرده... و اینم خوبه :) چون نگران نیستم که فردا تووی مسیر ارتباط، دنبال نتیجه ی ازدواجی باشه ! اینکه رشد مشترک، افق دید یکسانه، و هر دو سن و سالی ازمون گذشته ... تووی حال و هوای کودکانه ی عاطفی نیستیم ...

نینی و کفشاش😁😬

و عصرونه ای ک ما نبودیم رفتیم بیرون 😬

* عا امروز حلالیت خاست برا اینکه سال ۸۸، ی گ ، لو داده بود رازی رو که زندگیمو خیلی سال زهر کرد و سخت اما شُکر :) گفتم عیبی نداره عوضش سیسییو جبران کردی اون روز سخت ... و بعدش گف الان ک گفتی یادم اومد همون کارا که باهات کردن و باعثش بودن سخت‌ترش سرشون اومد و اومده فقط خیلیارو خبردار نشدی..

امروز یاد روزی افتادیم که با عمه رفته بودیم باغ بابابزرگ‌ تووی روستا... اون موقع عمو هنو تووی دنیا بود ، عمه نون سنگک ، قِلِفی گرفته بود، همراه کره مرباُ مخلفات صبونه ... و عالی بود ^_^ انرژی بالا عمه ، خوشحال و عوضم می‌کنه... یه وقتا انگار منِ دیگره ... خودِ من و این عجیبه ... اینجارو نمی‌ذارم بره بروز شده ها. دفتر مخفی خودم می‌مونه تا همیشه برا ثبت لحظه های گلاب خاتون

وزامروز؛

و لحظه ی زیستن

می‌گه مامانیم که داره بیرون [ توو حیاطم 😂 ] خوش گذرونی می‌کنه ! منم اینجا با وجود کولر گرما گذرونی می‌کنم😂 [ پارت غرغر روزانشه ]...

حقیقتن بخش مورد علاقم فقط حیاط نشینی و سفر در زمان هست تووی این خونه 😂 آقا رضا مچکریم که همه چیو از عهد بوق نگهداشتی 😬

لذت هوای بالاخره خنک شده ی ن شابور 😁 و لمیدن افتر ناهار، تووی حیاط ... نهایتِ استفادم از دنیای این روزامه 😎😂

* خوش ب حالتون که گوشیتون نهنگه🐳. گوشی من پرهنگه امروز :|

* این پست صرفن جهت ثبت سفردر زمان است 😁

گاهی باید جواب داد به سوالاتِ ذهن ... کاملا منطقی. این‌طوری که: خوشحالم می‌کنه این کار. برام لازمه ... یه وقتا هم باید گفت: مگه باید همه چیز با دلیل باشه و باخود؟ رویش خودبخودی و بیخودی خیلی از گل‌ها، علت‌های پوشیده دارن مثل این : بخشی از طبیعت و زیباییشن ... باید باشن و رشد کنن بدون علت خاصی ... و صدالبته که باطنشون قشنگه. مثل بطنِ زندگی

نظریات متفاوت روان‌شناسی در ادامه مطلب

ازونجایی که هنو کلاس چهارم دبستانم ، فرصت نشده کتابایی که دم دست گذاشتم؛ چنتاییشونو تموم کنم خصوصا کتابای حکایتی مثل کلیله دمنه و ضرب‌المثل‌ها اما فلسفیا تموم شدن چنتاییم امانت داده شدن ... دیروز طوفان شد و پنجره باز بود... دفترای شکرگزاری، کتابا و دفتر کلاسم، غرق خاک شدن در عرض چند دقیقه وطوفان یهویی دیروز شد توفیقِ اجباریِ تمیز کردن مجدد اتاق بزرگتره و گذاشتمشون روی صندلی تا جایگاهشونو تمیز کنم ... باورم نمی‌شه افسانه عادی بودن رو حدود یک سال و نیمه رها کردم اونم نه خودخواسته. کاملا ناخواسته چون مادر بودن یعنی اولویتای اول ِ سابق برن آخرای لیست ِ کارا :) جز وقتایِ نیاز به روان‌درمانی. کتابِ یوگا در۲۸ روز که مشاورم گفتن هم هنو تهیه نکردم. باشد که رستگار گردم به زودی 😁

حقیقتبین ِ درونم می‌گه: اون خاکی که رو دفترا و کتابات نشست، شاید صرفا نشونه‌ی زمین خوردن نباشه... شاید فقط یادآوریه که:

تو ریشه‌ داری... و ریشه، خاک تازه می‌خواد تا دوباره رشد کنه. بهتر رشد کنه. به زودی کامل می‌خونمتون دوستان کاغذیِ اندکِ با حوصله و دقت انتخاب شده ی من ^_^و کفِ دستتون مثل سابق ، براتون نظرامو می‌نویسم. کم بخونیم ولی حق و با کیفیت... خوراک روح باید سالم باشه ✨️🍃

* شنفتنِ کتابِ مغازه خودکشی رو فعلا متوقف کردم با اینکه ظاهرا بطنِ کتاب زندگی و زیباییشو می‌خواد نمایش بده و بروز ... اما حس کردم حداقل این تایم مناسب روحیاتم و روانم نیس. بعدها هم شاید نباشه...

لذت می‌برم، حتی به غلط، از غلط نویسی :)) توو خلوت خودم، همه چی اجازه داره "من ترینِ من" باشه ^___^ پیشِ تو، خودم‌ترینم :) بدون ترس، البته گاهی منتظرم دعوا کنیم حسابی D: چون زیادی خودمم و به گفته مشاورم نباسسسس سفره دلم پهن باشه انقد زیاد و صادقانه :| ولی دست خودم نیس D: دیگه دل توو دلم نیس! یهو از شماعی زاده مغزم پرید به آره من دوسِت دارم قد یه دنیا قدِ یه دنیا قدِ یه دنیا ... از مارتیک

یار فقط توو بهار، ساندویچ پتو‌ش کنی، با گازِ اضافه 😁 چی می‌خواد آدمی‌زاااد ، از دنیا؟ نه واقعا چرا دنبال خوشبختی تووی افق‌های دورین؟ الله اکبر... از بس مغرورین 😁

*امروز یادم افتاده ویچه وقتی خیلی کوچیک بود، بار اولی که دلمه برگ دید و تماشام می‌کرد، با تعجب پرسید با پلاستیکش باید بخوریم؟ 😂 گفتم برگِ درخته 😂 آره با برگش باید خورده بشه ... چند سالی اصلا دلمه نمی‌خورد مگر فقط محتواش و بدون پلاستیکش 😂

من اومدم با بخشی از سفری که برای رفرشِ روحم ، برای شادی ُ خودم بودن لازمش داشتم.

رفتیم به مورچه‌ها غذا دادیم، چون معتقدم کار خوبو باید از پایه شروع کرد، حتی اگه پایه‌ش یه چیپسُ دونات باشه ُ مهمونامون مورچه ها همونژور که شاعر می‌فرمان: میازار موری که چیپسکش است ^_^

سفر چشمی هم رفتم چون بنزین گرونه بلیط خعلی گرون‌ترتر و وقت از همش گرون‌تر 😂، ولی خیال ارزون‌نتره تقریبا 😁 و تووی فصل مدارس راحته این مدل سفرای کوتاه.
درختو با کلی عشق بغل کردم، چون آدم باید گاهی یکیو بغل کنه که نه جواب بده، نه سوال بپرسه، نه نیش بزنه . خارج از شوخی درختا گیرنده انرژیای منفی هستن و دهنده ی انرژی مثبت و هر نوع آغوشِ سالمی تولید کننده ی هورمون اکسی توسین هست که آرامش و عشق رو در بدن جاری می‌کنه✨️🧘‍♀️ همون‌جور که راه رفتن رووی سبزه‌ها و زمین بدون کفش ، باعث می‌شه چاکراه ریشه پاکسازی بشه.

یادم افتاد یکی از عکسای پست اول اردیبهشتم ... نور خورشید و انعکاسش یه حلقه خوشگل برام ساخته بود اون روز..‌ای ننه🥲❤️

دخترمم برامون از درخت چنتا توت چید بعدم عکس گرفتیم مثلا پاش رووی توت گذاشته مثل پله ، که هنری بشه ولی نشد 😂😂

و چنتا عکسم برا زیباسازی روح و صفحه‌م گرفتم.فقط منم که الگوم طبیعت و مورچه‌هان؟ 😬 [ دوربین این گوشی کمی کیفیتش پایینه... ]

برگشتناهم طبق برنامه غذایی جدید شیرموز گنجوندم تووی لیست. سفارش فرمودن با نِی میل کن :| 😂

دیدین دستشونو سه چاردور می‌چرخونن بعد تَپ می‌کوبونن به چشم‌شون؟ :)) می‌گن به رووی چشم؟ همون‌قد جدی گفتم بروی چشم 😂

خودمم در ادامه با همون رمز قبلی . اگه ندارین بگین بفرستانم . و مرسی از اینکه تووی طوفانِ دیشب، پناهگاهِ روحِ متعجب و خسته‌م شدین 🥲🥰

*حیفم اومد این پست این‌جا ثبت نشه :)

بهار یعنی ، عششششششق، اردیبعشق‌تون مبارک 🥰

صبح با سحرخیزانه‌ترین حالت ممکن و خوابِ دوستم حلیمه بیدار شدم ^__^ و از جام جَستمُ نمازِ قضا شدمو خوندم. به سرعت ساعت ۶و ربع صبونه نخورده آماده شدم که گوشیمو با نامه ُ درخواستِ رسید ُ جزییات که داره از ایمیلام سو استفاده می‌شه برسونم دفتر استادم بعدم برم دَدَر 😍 و ساعت ۷ دفتر بودم :))

* عکسا در ادامه مطلب ...

دیشب بعداز خونه تکونیُ انجام کل کارا ، دیدم راد کامنت داده که قسمت ۱۲ آبان رو ببین تا جواب سوالاتو بگیری منم تی وی رو روشن کردم و دیدم که ثابت برا آبان کلبه خریده بود :)) !جوابِ سوالاتمو گرفتم و بعد رف پیام بازرگانی طولانی مدت 🥴 فک کردم تموم شد این قسمت و تی وی رو خاموش کردم 😁 ولی امروز یه کانال دیگه داشت پخش می‌کرد و دیدم ادامه داشته ... تووی این قسمت ، یه دیالوگ عجیب به ذهن ُ دلم نشست وقتی آبان گفت: ( توو زندگی هر آدمی یه دوره ای هست که،شرایطش با سلیقه‌هاش جوور در نمی‌یاد )

مابقی سخنرانیم همراه ویدئوهای نسبتا قدیمی + یه موضوع نه چندان مهم ولی جدید در ادامه 😁با رمزِ ثابت :)

* جدا از لذتِ ثبت عکس ُ لذت از طبیعت و ثبتِ لحظه های ساده ، به سفارش هردو مشاورم ، سعی می‌کنم از دنیا ُ زیبایی‌هاش ساده و بدونِ سفر به دلشون ، رد نشم :) سفرِ چشمی می‌گن بهش D:یه مدل ذهن‌آگاهی (mindfulness) با کمک چشم‌ها !

خیلی از درمان‌گرای طبیعت‌گرا، یا حتی عُرفا و شاعرا ، از این تکنیک استفاده می‌کنن تا فرد برگرده به خودش و به حس زنده بودنِ واقعیش ... مثلا وقتی به یه گل نگاه می‌کنی، فقط نمی‌گی:چه خوشگله ... بلکه می‌ذاری نگاهت بره تا بافت برگاش، رنگِ تَر و تازه‌ش، خطوطش، و همون‌جا مکث می‌کنی...

این تمرکزِ نگاه ؛ باعث می‌شه افکار مزاحم کم‌رنگ شن، و حضور کامل در لحظه رو تجربه کنی ... و نوعی مدیتیشنه :)

اینم ماحصل بعداز سفر چشمی ِ من که ثبتشون کردم امروز :)) لوکیشنش برا همه راه آهنه برا من : خوونه م و باغِ دیوار سفیدم تووی دنیای موازی :))

با تشکر از ویراستاری سردبیرمون راد 😂🫶

دیروز که درباره اختلال احتکار دخترم داشتم می‌نوشتم یهو کوله‌ها منو با شدتِ نور بالا پرت کردن توی ماشین زمان! یه لحظه دیدم توو خونه‌ی مغول‌زده‌ی پدر شوهر سابق ایستادم، جایی که حتی ننه‌ی چنگیزخان مغول هم از دیدنش وا داده بود😂... خونه‌ای که با یه عطسه‌ی ملایم، گرد پنج نسل قبل می‌نشست روی شونه‌ت 🥴

و خب الحمدلله... که من زنده موندم... با حداقل دو تا کفِ پا، سه تا زخمِ قدیمی، و هزار تا خاطره که الان دارم واستون با زردچوبه و فلفل تعریفش می‌کنم 🫡

بریم سر اصل مطلب:
سگشون 😁 شان
نه اون سگ گوگولیه‌ای که تو کارتون‌ها با زبون بیرون داره دنبال توپ می‌دوئه، نه عزیزم، از کوچه پیداش کرده بودن معلومم نبود مال کدوم بخت برگشته ایه و زده بیرون از خونشون ، یه جاهایی من شک می‌کردم بابت اینکه تووی کل خونه ول می‌چرخه ُ سرسفره میاد و نفر اول غذا می‌گیره ، نکنه قراره تو شناسنامه‌ی خانوار ثبت شه به اسم عضو دهم پونزدهم خانواده‌شون 😁 البته که از اعضای خونشون کمی بهتر بود 😂

یه روز خونه‌شون بودم، بله که با توصیه‌ی مشاور سابق با مدرکِ پرینتی که هنوزم مطمئنم فوق‌لیسانسشو از توی پفک برنده شده بود...😁
من که اونجا مث اسب کار می‌کردم، برای این‌که 😎
۱. ذهنم آروم شه
۲. باهاشون هم‌صحبت نشم
۳. تو بساط غیبتشون، نقشِ بادمجون نداشته باشم
۴. دق‌ِدلیم رو سر زمین و تی خالی کنم 😁
اونا چی؟ به‌جای تشکر، توو لیست دشمنای ملت اسم منو نوشتن :|
دشمن شماره یک: خودشیرینِ حرفه‌ای
دشمن شماره دو: مهربونِ بی‌جیره و مواجب

یه روز داشتم از پله‌ها می‌رفتم بالا، ویچه در حال دویدن و ادا درآوردن توی راه‌پله بود ُ از پله ها هم جمع نمی‌شد ... منم با دوتا پا و هزار تا فکر داشتم قدم برمی‌داشتم که یه چیزی قرچ‌مانند ُ نررم رفت زیرِ پام 🫥حس کردم گیگیدی های ریزن ...
اینجا بود که وزیر بهداشت درونم با صدای جدی گفت:
قره قوروته قره قورته به خودت مثلث باش فرزااانه هیچی نیس.

وجدان ُ فرشته شونه چپم اما پوزخند زد و گفت:

هه !!! عزیز دلم 🫶 اگه این قره‌قورته، پس منم مهندس عمرانم... این عنهههه عن ! ولی خواهشاااا مث دفه قبل جیغ نزن :|صحنه رو زوم کردم دیدم بله... سگ عزیز طبق یک رسم کهن، درِ حیاط خلوت رو بسته دیده و گفته: اینجا خاکِ مویه⛱️

ندای درونم با یاری و مدد فرشته شونه راستم و سخنرانی وزیر بهداشت ادامه داد : الان باهم میریم برا پرسشگری و اطمینان بعدم اگه عن سگ بود میاییم جمعش می‌کنیم که ویچه دس نزنه ... جیغ نداره که. اون دفعه آخر که پوشک ویچه یهو به علت شل بودن شکمش نم داد به دستت پی‌پی، و جیغ زدی یادته چقد دعوات کرد شوهرنام؟ پس مثلث باش🧘‍♀️. رفتم پایین و پرسیدم اونا چین؟ گفتن هروخ در حیاط خلوت بسته باشه سگه اونجا کارخرابی می‌کنه ! :| نایلون گرفتم یه نایلونم برعکس دستم کردم رفتم جمعشون کردم چون اون تایم نه کارگرشون بود نه دختراشون ... ، رفتم سراغ ماموریتِ ویژه : پاکسازی میدانِ مین ( میدانِ عنین)
توو دلم گفتم: فرزانه، قره‌قوروت رفت پی کارش🤢! علاقه مون از همین نقطه تموم ... از امروز قید هر چی خوراکیه قهوه‌ای رنگه بزن. این یه عهد جدید بین تو و روده‌هاته 🫶🤢

حالا استخون‌ریزه‌ها... اوناااا بماند ..‌
از بس با پام کشفشون می‌کردم، حس می‌کردم تبدیل شدم به سگِ استخون‌یاب 🫥بعد با وسواس جمعشون می‌کردم که یه وقت مبادا برن توی پای ویچه...
جاروبرقی شده بود دوست صمیمی‌م 😁. ما یه تیم بودیم
من کشف می‌کردم، اون می‌بلعید... تیم نجاتِ کفِ پا 😂🫡

طبقه‌ی سوم اتاق خواب من بود... اتاق که نه... بیشتر شبیه محل وقوع قتلِ نظم و ترتیب 🫥اونجا اگه یه پتو رو بلند می‌کردی، ممکن بود با صحنه‌ای مواجه شی که روانکاو لازم داشته باشه 😂
لباس، قاشق، جا کلیدی، پودر سوسک، برگه‌ی قبض آب ۸۸، و احتمالا یه کارت‌پستال از دوره‌ی قاجار 🤴

یه روز پام رفت روی یه میخِ جاکلیدی که زیر لباسا قایم شده بود... و چنان نیش زد که چند ثانیه رفتم توی حالتِ آفلاین با خطای سیستمی... حتی نتونستم از درد گریه کنم کلا خاموش شدم 🥴
فقط یه جمله تو ذهنم بود:
چراااااااا من؟و خب... تو همچین محیطی بود که یهویی فهمیدم احتکار دخترم فقط یه مشکل کوچیک نیست. یه چراغ قرمز ژنتیکی بود که داشت بهم چشمک می‌زد و می‌گفت:اگه کاری نکنی، ویچه هم یه روز وسطِ کوهی از لباسای بی‌مصرف، دنبال خاطرات گمشده‌اش می‌گرده 🫥

خلاعصه ، الحمدلله که در اومدم...از خونه‌ای که هر روز یه کشف جدید داشت. از محیطی که آدمو از خودش خسته می‌کرد. از زخمایی که دیده نمی‌شدن ولی تا مغز استخون می‌رفتن. خدایا...
چطوری بغلت کنم که کافی باشه؟ چقد شُکر و سپاس می‌تونه اندکی جبران باشه؟
من زنده‌ام، با عزت.زنده‌ام، با عشق به ویچه‌ ... و زنده‌ام، چون تو راد رو بهم دادی.
همون رادی که تو گوشم و ضمیز ناخودآگاهم نجوا کرد :
قدرتِ نه گفتن افتخار داره
مرز بذار
ایثار افراطی یعنی تله، نه فضیلت و محبت ... همون راد که شد رفیقِ روزهای عنیِ رو به روشنی :))

و به یادگار از خنده های تلخ ُ شیرین :

*راد... من یه چیزی اون روز با نایلون 🥴🤢لمس کردم که نه از دنیا بود نه از آخرت... از بین الطهارتین بود ... قهوه ای‌..بو ترشیدگی ...
**یعنی چی بود عشقم؟ قره‌قورت بود؟😂
* کاش قره‌قورت 🫥یه نمونه‌ی آزمایشگاهی بود. باید با گان و ماسک مخصوص حمل می‌شدا نه با نایلون برعکس 🫥
** پس حتما فسیل دایناسور بوده که توو گنج پیدا کرده بودی و اینقد بااحساس می‌گیا 😂
* راد نگو بخندم... الان حالت تهوعمم با اسنپ ُ گزینه عجله دارم خودشو رسونده به حلقم 🥴
**باشه جان دلم، پس یه سوال مهم😂
اینکه تمیزش کردی، یعنی دکترای اپیدمیولوژی گرفتی دیگه، درسته؟
*بله استاد 👩‍🏫با گرایشِ تمیزکاری اضطراری در شرایط غیرانسانی 🫥

عکس هردو سگ که یکی گاه به گاه میومد منزلشون دیدار اون یکی و مال خارشوهر سابق بزرگتره بود براتون می‌ذارم ادامه که نره گوگل 😁 و هنرنمایی خودم با سگِ سیاه افسردگی که دستشو می‌نداخت رو شوونه م ُ می‌گفت: عجب کدبانوی ِ بی جیره مواجبی هستی ... بیا دوتایی میزو چپ کنیم بعدم فحش بدیم بگیم مگه من کارگرتونم الاغا ؟ حالا یه تعارف کردم که من انجام می‌دم شما عن‌ترا نباید یه کمک برسونید یه تعارف کنید ؟ چرا وایب مهمون گرفتین ؟ من مهمونم :| اصن برید گی تانا بخورید 🫥🫥🥴🫥😂 همییین‌قد بی ادب :|

* به علت ِ حفظ پرایوسی بچه ها ، با رمز ... همون رمز قبلی D:

* فقط برچسبام که همه چیزش درهم برهمه 😂 و از هر دری سخنی طور

*الباقی سخنرانیم و ویدئوها برا پستای بعد 😁🧘‍♀️